دیروز به رسم هم‌کلامی؛ من بودم و حافظ و نظامی


به گزارش خبرنگار مهر، محمود اکرامی‌فر شاعر و منتقد ادبی، به مناسب ۲۱ اسفند روز بزرگداشت نظامی، شعر طنزی با عنوان «دورهمی من و حافظ و نظامی»‌ سروده و آن را برای انتشار در اختیار خبرگزاری مهر قرار داده است.

این مثنوی را با هم می‌خوانیم؛

*

دیروز به رسم هم کلامی

من بودم و حافظ و نظامی

از خوب و ‌بد زمانه خرسند

رفتیم پیاده سوی دربند

در کافه‌ی «اهل دل» نشستیم

گفتیم که چای، تشنه هستیم

بعد از دو سه چای قند پهلو

با طعم زرشک و توت و آلو

از گردش روزگار گفتیم

از نرخ گل و خیار گفتیم

از قیمت دسته بیل و جارو

از «دشتِ» دلار و دوغ و دارو

از نانِ به نرخ روز خوردن

با حسرت باده جان سپردن

از باد که می‌دود به هر سو

از خط لب و «تتو»ی ابرو

از شعر که وامدار عشق است

از دل که فقط دچار عشق است

ناگاه دو «دافِ» چُست و چالاک( رند)

شلواردریده، «پیرهن چاک»

«خوی کرده» و «مست» و مو پریشان

از اهل دلای غرب تهران

با دیدن حافظ و نظامی

با نیت خیر هم‌کلامی!

بی هیچ تعارفی نشستند

گفتند که «اهل بخیه» هستند

در حد« دو ده» دقیقه ماندند

لبخند زدند و شعر خواندند

از آن دو یکی که اهل دل بود

در حرف زدن کمی خجل بود

آخر دو سه عکس خویش‌انداز

انداخت کنارمان به صد ناز

آنگاه نخورده چای رفتند

با گفتن«بای بای» رفتند

حافظ که «نخورده مستِ» ما بود

سرحلقه‌ی این «نشست» ما بود

تنها که شدیم، اوف و اَخ ‌کرد

می‌گفت که «دست و پام یخ کرد»

هی غر زد و گفت این چه جایی است

این گوشه‌ی وصل یا جدایی است؟

این چاله‌ی پر لجن که «جو» نیست

این کافه که جای گفتگو نیست

بد جا و مکان و بد هوایی است

این آب «خزینه» یا که چایی است؟!

هر چند که اندکی دو دل بود

«باید برویم»، امر فرمود

گفتم‌ تو چقدر «نق نقو»یی

اخمو و عجول و تندخویی

استاد غزل، ادیب فاضل

از این‌همه غر زدن چه حاصل؟

ای شاعر شعرهای نیکو

از رابطه‌ی شما و «خواجو» –

این مردم رند کوچه‌بازار

گویند حدیث و حرف بسیار

ای شعر ترِ‌ تو گرم ‌و گیرا!

«عشق تو نهال حیرت» ما!

با ماضی و حال ما چطوری؟

با دیدن فال ما چطوری؟

اصلا بِگُذار مهربانم

آواز برای تو بخوانم

از ایرج و تاج و افتخاری

یا عارف و آرش و یَساری؟

از هاتف و داریوش و فرهاد

یا بانی و زانیار و هیراد؟

از کورس و مازیار و اَندی

یا حامی و صولتی و سَندی؟

دیوانه‌ی قامت بلندی

یا عاشق گیسوی کمندی ؟

تعریف کنم «جوک‌» جدیدی

تا از ته دل کمی بخندی؟

از شعر و جوک و ترانه و دود

سلطان غزل چه می پسندی؟»

با چهچه‌ی خوش قناری

قلیان «دو سیب» دوست داری؟

«حالا که به دام تو اسیرم»

« نوشابه» برای تو بگیرم؟

خواجه کمی از خودش دوید و…

دستی به سبیل خود کشید و…

گفت از من نق‌نقو حذر کن

با اهل دلی برو سفر کن

چون من که امام شاعرانم

در دل‌بری از تو ناتوانم

هرچند که اهل سور و ساتم

جز آه نبوده در بساطم

هرچند که از ازل خمارم

با «دود» میانه‌ای ندارم

ای مرد جوان که سرو و شمشاد

«پیش الف قدت چو نون باد

گل بی رخ یار خوش نباشد

بی باده، بهار خوش نباشد

طرف چمن و طواف بستان

بی لاله عذار خوش نباشد»

چای و غزل و هوای «دربند»

«بی بوس و کنار خوش نباشد»

ای خون رَزان به گردن تو

کو باده‌ی مردافکن تو؟!

کو صاحب خط و «خال هندو»

تا جان بدهم به خاطر او؟

تا باده‌ی صاف از او بگیرم

صد بار به خاطرش بمیرم

چون «عیش» و «طرب» کم است اینجا

بی شبهه جهنم است اینجا

آنگاه به رسم اهل شیراز

از عشق سخن نمود آغاز

از قد بلند یار خود گفت

از زلف کمند یار خود گفت

از «شط شراب» و ‌ دیدن «داف»

از «دیر مغان» و باده‌ی صاف

از خوبی «ترک‌های شیراز»

می‌خواند غزل کمی به آواز

از واعظ رندِ مست و مدهوش

از محتسبان‌ خُم در آغوش

از شوخی شیخ و شاهد پیر

از حرمت ناله‌های شبگیر

از «عیش مدام» و «لعل دلخواه»

از جور رقیب و درد جانکاه

از پیر که باده‌نوش بوده است

از شیخ که خرقه‌پوش بوده است

از صوفی «پاردُم» درازی –

که بوده به‌ کار حقه‌بازی

از ساقی سیم ساق و ساغر

از صوفی چاق و شیخ لاغر

از زشتی مال وقف خوردن

از مرگ و عذاب بعدِ‌ مردن

ناگاه «نظامی» سخن‌ور

در «قصه‌وَری» ز همگنان سر

ژولیده‌سر و شکسته‌ابرو

بنشست به روی هر دو زانو

دستار کجش کمی جلو داد

با طنز و کنایه گفت استاد!

«حسن تو همیشه در فزون باد

رویت همه ساله لاله‌گون باد

هر سرو که درچمن در آید

در خدمت قامتت نگون باد

قد همه دلبران عالم

پیش الف قدت چو نون باد»

گفتی همه عمر از آن و از این

یک بیت بگو ‌از عشق «شیرین»

«فرهاد» امام عاشقان است

در عشق زبان‌زد جهان است

در شعر پر از ریا و رندت

دیدم سر زلف و خال هندت

اما ردی از جنون ندیدم

فرهادی و بیستون ندیدم

در همهمه‌ی همیشه‌ی عشق

گم‌ بوده صدای تیشه‌ی عشق

رفتی دو هزار راه پر پیچ

از «لیلی» من چه گفته‌ای؟ هیچ

مجنون تو کیست؟ لیلی‌ات کو؟

برگو دو سه بیت از آن نکو رو

سر حلقه‌ی رندهای عالم

ای طی شده با تو ماه و سالم

حرف و غزل تو دلنشین است

اما ره عاشقی نه این است

عشق آینه‌دار این جهان است

جنت، دل پاک عاشقان است

تو کاین همه اهل سوز و سازی

از عشق بگو و عشق‌بازی

بگذار بساط شیخ و شابت

«می» کرده چنین خُل و خرابت!؟

تو کاین همه خوب و دلپسندی

آیا شده دل به کس ببندی؟

آیا شده پیش چشم ‌مردم-

هم‌ گریه کنی و هم بخندی؟»

بنشینی و یک غزل بگویی-

در سایه‌ی قامت بلندی

دست و دل تو کمی بلرزد –

با دیدن گیسوی کمندی

پانصد غزل نکو ‌سرودی

یک روز اسیر دل نبودی

گر راه بری به کعبه گاهی

آنجا ز خدای خود چه خواهی؟

مجنون شده‌ای یکی دو روزی

کز آتش سینه‌ات بسوزی؟

در شعر اگرچه از خواصی

تو عشق و جنون نمی‌شناسی

لیلی که زنی سیاهچُرده است

در مکتب عشق، جان سپرده است

لیلای من اهل دل سپاری است

لیلای تو در پی چه کاری است؟

انگار در این جهان نامرد

فرق است میان درد با درد

مضمون من و تو فرق دارد

مجنون من و تو فرق دارد

مجنون تو رند و باده نوش است

مجنون من آتشی خموش است

مجنون من از دیار عشق است

یک عمر اسیر کار عشق است

روزی گذرش به کعبه افتاد

دین و دل خویش را ز کف داد

«می‌گفت گرفته حلقه در بر

کامروز منم چو حلقه بر در

گویند ز عشق کن جدایی

این نیست طریق آشنایی

یا رب به خدایی خداییت

وانگه به کمال کبریاییت

کز عشق به غایتی رسانم

کاو مانَد، اگر چه من نمانم

گرچه ز شراب عشق مستم

عاشق‌تر از این کنم که هستم

از عمر من آنچه هست برجای

بستان و به عمر لیلی افزای»

مجنون من اهل جان سپاری است

مجنون تو در پی چه کاری است؟

هرچند که از ری و دمشق‌اند

مرد و زن شعرم اهل عشق‌اند

در شعر تو هر که بوده و هست

یا رند و خمار بوده یا مست

در چشم تو هر که بود و هستند

هم زاهد و هم «قدح به دستند».

حافظ کمی از «می» و «مغان» گفت

از «تلخ‌وشی» چو ارغوان گفت

از اینکه گذشته عصر مجنون

از سکه فتاده دیده‌ی خون

هرچند که حضرت «نظامی»

در عین خلوص و خوش‌کلامی

با خواجه‌ی شاهدان شیراز

می‌گفت سخن به نرمی و ناز

خواجه کَمَکی دلش حزین شد

کامروز سخن چرا چنین شد؟

خواجه کمی از ریا سخن راند

در بین سخن، دو سه غزل خواند.

گفت ای نفس تو گرم ‌و ‌کاری

از دلبر من خبر نداری

«یارم ‌چو ‌قدح به دست گیرد

بازار بتان شکست گیرد

هرکس که بدید چشم او ‌گفت

کو محتسبی که مست گیرد

در پاش فتاده‌ام به زاری

آیا بود آن که دست گیرد

خرم دل آن که همچو حافظ

جامی ز می الست گیرد».

القصه سخن دراز گردید

درهای گلایه باز گردید

گفتم به خودم «نه جای بازی است

بشتاب که جای چاره‌ سازی است»

«از جای چو مار حلقه جستم»

در بین دو اهل دل نشستم

از روی غرض کنار دستم-

هر چیز که بود را شکستم

با صنعت «التفات» و «ایجاز»

تا قصه عوض شود به اعجاز

گفتم خط عشق خط «جور» است

با «جوجه» میانه‌تان چطور است؟

حافظ به ظرافت غریزی

گفتا که بیار «دوغ» و «دیزی»

آهسته و زیر لب نظامی

گفت ای سخنت خوش و گرامی

هرچند که سیر و «دل به دارم»

من «جوجه کباب» دوست دارم

القصه در آن غروب «در بند»

در سایه‌ی قله‌ی «دماوند»

از شعر و گل و بهار گفتیم

از خواب پس از نهار گفتیم

لیلی سر زلف شانه کرد و…

مجنون دُر اشک‌ دانه کرد و …

زاهد پیِ صحنه‌سازی‌اش رفت

«صوفی» پیِ «حقه»بازی‌اش رفت

*

آخرین اصلاح و اضافات ۱۴۰۳/۱۲/۱۵



منیع: خبرگزاری مهر

عشق به امیرالمؤمنین (ع) از رودکی تا شعر معاصر؛ مرور چند شعر «علی‌وار»


به گزارش خبرنگار مهر، درباره امیرالمؤمنین حضرت علی بن ابی‌طالب (ع) شعر و مدح و منقبت، بسیار نوشته شده است. ادبیات فارسی همان‌گونه که از اساس ادبیاتی توحیدی و الهی است، ادبیاتی علوی نیز هست. عشق، ارادت و محبت به امیرالمؤمنین (ع) از همان آغازین روزهای تولد شعر فارسی در آثار شاعران فارسی‌زبان جلوه‌گر بوده و این عرض ارادت تا امروز ادامه یافته است. رودکی که به پدر شعر پارسی ملقب است، با عشق به حضرت علی (ع) مشق شاعری می‌کرده و خود در بیتی از «مهر حیدر» نوشته است: «کسی را که باشد به دل مهر حیدر / شود سرخ رو در دو گیتی به آور». همو در بیتی دیگر به طور ضمنی شرط ایمان را ولایت امیرالمؤمنین (ع) می‌داند و ایشان را در علم و حکمت، دانشمند خطاب می‌کند: «ای شاه نبی سیرت، ایمان به تو محکم / ای میر علی حکمت، عالم به تو در غال».

زبان و ادبیات علویِ فارسی

پس از رودکی بسیارند شاعرانی که آشکارا و به صراحت و بدون هیچ ایهام و ابهامی، از امیرالمؤمنین (ع) سروده‌اند. در قرن سوم هجری علاوه بر رودکی، شهید بلخی در مصرعی به حضرت اشاره‌ای دارد و می‌گوید: «برق همانند ذوالفقار علی» که نشان از محبت او به مولای متقیان (ع) است. در قرن چهارم هجری شاعرانی همچون حکیم میسری، فردوسی طوسی و کسایی مروزی در ادامه همان مسیر، به صراحت و به صورت مستقیم در مدح حضرت علی بن ابی‌طالب (ع) شعر سروده‌اند، به خصوص فردوسی حکیم که هم شیعه‌زاد بودن و شیعه بودن خود صراحت دارد و هم به محبتش به امیرالمؤنین (ع): «گرت زین بد آید گناه من است‏ / چنین است و این دین و راه من است‏ / بر این زادم و هم بر این بگذرم / چنان دادن که خاک پی حیدرم». چنین است که اگر بخواهیم حضور حضرت علی (ع) در شعر فارسی را پی بگیریم، باید کتاب‌ها بنویسیم و روزها و شب‌های بسیاری را به ذکر حضرت در دیوان شعرای زبان فارسی سپری کنیم.

سیمای حضرت در شعر معاصر نیز همان‌قدر آشکار و درخشان و پررنگ است که انتظار داریم؛ چه اینکه شاعران بسیاری در مدح ایشان شعر نوشته‌اند و هر یک با زبانی و لحنی و از زاویه‌ای، عشق خود را به امیرالمؤمنین (ع) روایت کرده‌اند. تعداد بالای شعرهای علوی در دوران معاصر و به خصوص پس از انقلاب اسلامی، شعر علوی را به گونه‌های مختلفی تقسیم کرده است. بعضی شعرها تنها مدح حضرت هستند و بیشتر بر جنبه‌های احساسی و عاطفی موضوع تمرکز داشته‌اند و کمتر به جنبه‌های معرفتی پرداخته‌اند، بعضی در توصیف ایوان نجف و در فراق حرم امیرالمؤمنین (ع) شعر نوشته‌اند، بعضی شاعران بیشتر بر جنگ‌آوری و دلاوری ایشان توجه داشته‌اند و بعضی نیز تلاش کرده‌اند زندگی و سیره ایشان را به عنوان الگوی انسان کامل در شعرشان روایت کنند؛ شعری که من آن را شعری «علی‌وار» خطاب می‌کنم. منظور از شعر «علی‌وار» شعری است که بیشتر بر جنبه‌های رفتاری و اخلاقی و عرفان اجتماعی حضرت توجه دارد و بیش از جنبه عاطفی، به جنبه‌های معرفتی در زندگی ایشان نظر کرده است.

به مناسبت شهادت امیرالمؤمنین (ع)، تعدادی از شعر تعدادی از شاعران معاصر را می‌خوانیم که تلاش می‌کند جدا از جنبه‌های عاطفی و احساسی، ما را اندکی با زندگی و سیره مولای متقیان (ع) آشنا کرده و شناخت ما را از ایشان بیشتر کند. بنابراین در این مرور بر شعرهای علوی، بسیاری از شعرها را کنار گذاشته‌ایم و تنها شعرهایی را می‌خوانیم که در کنار احساس و علاقه و ابراز محبت، بیشتر بر سیره رفتاری حضرت علی (ع) توجه داشته‌اند.

در ادامه این شعرها را با هم می‌خوانیم؛

*

شهریار

علی آن شیر خدا شاه عرب

الفتی داشته با این دل شب

شب ز اسرار علی آگاه است

دل شب محرم سرّالله است

شب علی دید به نزدیکی دید

گرچه او نیز به تاریکی دید

شب شنفته ست مناجات علی

جوشش چشمه عشق ازلی

شاه را دیده به نوشینی خواب

روی بر سینه دیوار خراب

قلعه بانی که به قصر افلاک

سر دهد ناله زندانی خاک

اشکباری که چو شمع بیزار

می‌فشاند زر و می‌گرید زار

دردمندی که چو لب بگشاید

در و دیوار به زنهار آید

کلماتی چو در آویزه‌ی گوش

مسجد کوفه هنوزش مدهوش

فجر تا سینه‌ی آفاق شکافت

چشم بیدار علی خفته نیافت

روزه داری که به مهر اسحار

بشکند نان جوینش افطار

ناشناسی که به تاریکی شب

می‌برد شام یتیمان عرب

پادشاهی که به شب برقع پوش

می‌کشد بار گدایان بر دوش

تا نشد پردگی آن سرّ جلی

نشد افشا که علی بود و علی

شاه بازی که به بال و پر راز

می‌کند در ابدیت پرواز

شهسواری که به برق شمشیر

در دل شب بشکافد دل شیر

عشق بازی که هم آغوش خطر

خفت در خوابگه پیغمبر

آن دم صبح قیامت تاثیر

حلقه در شد از او دامن گیر

دست در دامن مولا زد در

که علی بگذر و از ما مگذر

شال شه وا شد و دامن به گرو

زینبش دست به دامن که مرو

شال می‌بست و ندایی مبهم

که کمربند شهادت محکم

پیشوایی که ز شوق دیدار

می‌کند قاتل خود را بیدار

ماه محراب عبودیّت حق

سر به محراب عبادت منشق

می‌زند پس لب او کاسه‌ی شیر

می‌کند چشم اشارت به اسیر

چه اسیری که همان قاتل اوست

تو خدایی مگر ای دشمن دوست

در جهانی همه شور و همه شر

ها علیٌّ بشرٌ کیف بشر

کفن از گریه‌ی غسّال خجل

پیرهن از رخ وصّال خجل

شبروان مست ولای تو علی

جان عالم به فدای تو علی…

*

شهریار

علی‌ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا

به جز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که می‌تواند که به سر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

به دو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آنکه شاید برسد به خاک پایت

چه پیام‌ها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چو نای هردم، ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوش‌تر بنوازد این نوا را

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایی بنوازد آشنا را

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا

*

عباس احمدی

ماه می‌تابد از خم کوچه، چهره‌ای دائم الوضو دارد

پینه بر دست‌هاش و نعلینش اثر وصله و رفو دارد

مرد تنهاست، مرد غمگین است، کمرش از فراق خم شده است

ساغر شادی اش اگر خالی است، باده‌ی غم سبو سبو دارد

ضربان صدای او جاری است: با یتیمی به خنده مشغول است

سر تقیسم سهم بیت المال با صحابه بگو مگو دارد

باز امروز بغض نخلستان تا به سرحد انفجار رسید

باز امشب به استناد کمیل، ماه با چاه گفتگو دارد

کاهگل‌های کوچه مرطوب‌اند، اشک دیوار را در آورده است

ناله‌ی خانم جوانی که هرچه دارد علی (ع) از او دارد

-از دو دستش طناب بگشایید، مبریدش به مسلخ بیعت

دیگر او را کشان کشان مبرید، ایّهاالنّاس! آبرو دارد-

گرچه در بند غربت، از این شیر، گرگ‌های مدینه می‌ترسند

ذوالفقارش هنوز بران است، شور «حتّی تُقاتِلوا» دارد

حب مولا نتیجه‌ی سحر است، باش تا صبح دولتش بدمد

آن صنوبر دلی که می‌باید پیش او سرو، سر فرود آرد

چارده قرن بعد خیلی‌ها دم از او می‌زنند اما مرد

همچنان خار بر دو چشمش هست، همچنان تیغ در گلو دارد…

*

محمدمهدی سیار

امام، رو به رهایی… عمامه روی زمین

قیامتی شد -بعد از اقامه- روی زمین

خطوط آخر نهج البلاغه ریخت به خاک

چکید خون خدا در ادامه روی زمین…

خودت بگو، به که دل خوش کنند بعد از تو

گرسنگان «حجاز» و «یمامه» روی زمین

زمان به خواب ببیند که باز امیرانی

رقم زنند به رسم تو نامه روی زمین:

«مرا بس است همین یک دو قرص نان ز جهان

مرا بس است همین یک دو جامه روی زمین…»

تو رفته‌ای و زمین مانده است و ما اینک

و میزهای پُر از بخشنامه… روی زمین!

*

یوسف رحیمی

دل من! در هوای مولا باش

یار بی‌ادعای مولا باش

گر نشد یاورش شوی همه عمر

گاه گاهی برای مولا باش

به گدایی تو هر کجا رفتی

یک سحر هم گدای مولا باش

دست من! دست‌گیر مردم باش

پینه‌ی دست‌های مولا باش

پهن کن سفره‌ای برای یتیم

مستمند دعای مولا باش

پا به پایش اگر نشد بروی

لاأقل ردپای مولا باش

جان من! تا که در بدن هستی

باش اما فدای مولا باش

ای نَفَس! می‌روی به سینه برو

چون برآیی صدای مولا باش

از یمن، از دمشق و غزه بگو

شیعه‌ی زخم‌های مولا باش

خار در چشم‌های مولا بود

چشم من! در عزای مولا باش…

*

عباس چشامی

نام تو را زیاد شنیدیم، در حسرت مرام تو مانده

ای اولی که سکه‌ی مردی تا همچنان به نام تو مانده

تو واژه‌ای به ژرفی دریا، تو مشکلی به هیئت آسان

ای تا همیشه پای قلم‌ها در بحر عین و لام تو مانده

ای عاشقان برای پرسش -تا بوده- بعد حق به تو مدیون

ای شاعران برای سرودن، تا هست زیر وام تو مانده

عقل، آسمان این همه عاقل، در پله‌ی نخست تو عاجز

عشق افتخار آن همه مجنون، زنجیری مدام تو مانده

هم ماه در حضور تو کودک، هم مهر در رکاب تو تاریک

هم روز در مسیر تو لنگان، هم شب در احترام تو مانده

ای هر که دیده رنگ ملامت، لبخند تو شکسته و زخمی

ای هر که برده لذت شیرین، همواره تلخ کام تو مانده

بعد از چقدر سال که گفتی، بعد از چقدر گوش که نشنید

آنک به سوی ظالم و مظلوم، انگشت اتهام تو مانده

نهج‌البلاغه: کو که بخوانند؟ نهج‌البلاغه: کو که بفهمند؟

این گوش‌ها چقدر هراسان، از سیلی کلام تو مانده

بادا که تا هنوز بیفتد اینجا کلاه از سر دنیا

بیچاره او که خیره‌سرانه دنبال گرد بام تو مانده

ما هر قدر که خاک تو باشیم، قنبر فقط یکی است، یگانه است

فخر فقط برای تو بودن در قبضه‌ی غلام تو مانده

آه ای تمام! من چه بگویم؟ بگذار تا تمام شود شعر

گفتم تمام، خوب نگفتم، کو مهدی؟ انتقام تو مانده…

*

سید محمدجواد شرافت

هرچند از همه به همه مهربان‌تری

هرچند با رسول خدا هم برادری

هرچند از لب تو مناجات می‌چکد

همواره از شمیم خدایت معطری

در جنگ‌ها که با تو و با ذوالفقار تو

هرگز کسی اگرچه نکرده برابری

هرچند شب به یاد یتیمان شهر خود

مانند سایه از دل دیوار بگذری

تیری ز پای زخمی تو در نماز… یا

انگشتری ز دست خودت دربیاوری

مردم ولی چه ساده فراموش می‌کنند

مردم ولی چه ساده به تو جور دیگری…

حتی سلام ساده‌ی تو بی‌جواب ماند

گویا گناه کرده‌ای انگار کافری

یوسف‌ترین غریبی و حق می‌دهم به تو

سر از درون چاه اگر در بیاوری…

*

مهدی جهاندار

یک کوچه غیرت ای قلندر تا علی مانده است

شمشیر بر دارد هر آن کس با علی مانده است

دیشب تمام کوچه‌های کوفه را گشتم

تنها علی، تنها علی، تنها علی مانده است

ای ماهتاب آهسته‌تر اینجا قدم بگذار!

در جزر و مد چاه، یک دریا علی مانده است

از خیل مردانی که می‌گفتند می‌مانیم

انگار تنها ابن ملجم با علی مانده است

ای مرد! بر تیغت مبادا خاک بنشیند

برخیز! تا برخاستن یک «یاعلی» مانده است

*

مریم سقلاطونی

تق تق… کلون در… کسی از راه می‌رسد

از کوچه‌های خسته و گمراه می‌رسد

مانند آفتاب هم آواز نخل و چاه

از کوچه‌های کوفه، شبانگاه می‌رسد

دستی به شانه دارد و چشمی به آسمان

شب‌مویه‌هاش تا به سحرگاه می‌رسد

تق… تق… کلون در… ولی امشب نیامده است

ردّ صداش از ته آن چاه می‌رسد

امشب، دوباره خیره به درگاه مانده‌ام

یعنی… دوباره مرد، به درگاه می‌رسد؟

مادر! سکوت خانه مرا می‌کُشد، بگو

آن مرد ناشناس کی از راه می‌رسد؟

آن مرد ناشناس که شب نان می‌آوَرد

آن مرد ناشناس که با ماه می‌رسد؟

*

محمدکاظم کاظمی

و قسم‌خورده‌ترین تیغ، فرود آمد و رفت

ناگهان هر چه نفس بود، کبود آمد و رفت

در خطر پوشی دیوار، ندیدیم چه ش

برق نفرین شده‌ای بود، فرود آمد و رفت

کودکی، بادیه‌ای شیر، خطابی خاموش:

«پدرم را مگذارید، که زود آمد و رفت»

از خَم کوچه پدیدار شد انبان بر دوش

تا که معلوم شد این مرد که بود، آمد و رف

از کجا بود، چه سان بود؟ ندانستیمش

این قدر هست که بخشنده چو رود آمد و رفت…

*

محمدرضا آغاسی

یا علی بار دگر اعجاز کن

مشت‌های کوفیان را باز کن

باز کن چشمان نازآلوده را

بنگر این چشم نیاز آلوده را

باز گو شعب ابی طالب کجاست

آن بیابان عطش غالب کجاست

تا ز جور پیروان بوالحکم

سنگ طاقت را ببندم بر شکم

تشنگی در ساغرم لبریز شد

زخم تنهایی فساد انگیز شد

آتشی افکند بر جان و تنم

کین چنین بر آب و آتش می‌زنم

تاول ناسور را مرحم کجاست

مرحم زخم بنی آدم کجاست

مرحم ما جز تولای تو نیست

یوسفی اما زلیخای تو کیست

شاهد اقبال در آغوش کیست

کیسه نان و رطب بر دوش کیست

کیست آن کس کز علی یادی کند

بر یتیمان من امدادی کند

دست گیرد کودکان شهر را

گرم سازد خانه‌های سرد را

ای جوانمردان! جوان مردی چه شد؟

شیوه رندی و شب‌گردی چه شد؟

شیعگی تنها نماز و روزه نیست

آب تنها در میان کوزه نیست

کوزه را پر کن ز آب معرفت

تا در او جوشد شراب معرفت

حرف حق را از محقق گوش کن

وز لب قرآن ناطق گوش کن

گوش کن آواز راز شاه را

صوت اوصیکم به تقو الله را

بعد از او بشنو «و نظم أمرکم»

تا شوی آگاه بر اسرار خم

خم تو را سر شار مستی می‌کند

بی نیاز از هر چه هستی می‌کند

هر چه هستی جان مولا مرد باش

گر قلندر نیستی شب‌گرد باش

سیر کن در کوچه‌های بی کسی

دور کن از بی کسان دلواپسی

ای خروس بی محل آواز کن

چشم خود بر بند و بالی باز کن

شد زمین لبریز مسکین و یتیم

ما گرفتار کدامین هیئتیم

با یتیمان چاره «لا تقحر» بود

پاسخ سائل «و لا تنهر» بود

دست بردار از تکبر وز خطا

شیعه یعنی جود و انفاق و عطا

باده‌ی «مما رزقناهم» بنوش

«ینفقون» بنیوش و در انفاق کوش

هم بنوش هم بنوشان زین سبو

«لن تنالوا البرّ حتّی تنفقوا»

یا علی! امروز تنها مانده‌ایم

در هجوم اهرمن‌ها مانده‌ایم

یا علی! شام غریبان را ببین

مردم سر در گریبان را ببین

گردش گردونه را بر هم بزن

زخم‌های کهنه را مرحم بزن

مشک‌ها در راه سنگین می‌روند

اشک‌ها از دیده رنگین می‌روند

مشک‌های خسته را بر دوش گیر

اشک‌ها را گرم در آغوش گیر

حیدرا! یک جلوه محتاج توأم

دار بر پا کن که حلاج توأم

جلوه‌ای کن تا که موسایی کنم

یا به رقص آیم مسیحایی کنم

یک دو گام از خویشتن بیرون زنم

گام دیگر بر سر گردون زنم

گام بردارم ولی با یاد تو

سر نهم بر دامن اولاد تو

شیعه یعنی شرح منظوم طلب

از حجاز و کوفه تا شام و حلب

شیعه یعنی یک بیابان بی کسی

غربت صد ساله بی دلواپسی

شیعه یعنی صد بیابان جستجو

شیعه یعنی هجرت از من تا به او

شیعه یعنی دست بیعت با غدیر

بارش ابر کرامت بر کویر

شیعه یعنی عدل و احسان و وقار

شیعه یعنی انحنای ذوالفقار

از عدالت گر تو می‌خواهی دلیل

یاد کن از آتش و دست عقیل

جان مولا حرف حق را گوش کن

شمع بیت المال را خاموش کن

این تجمل‌ها که بر خوان شماست

زنگ مرگ و قاتل جان شماست

می‌سزد کز خشم حق پروا کنیم

در مسیر چشم حق پروا کنیم

این دو روز عمر مولایی شویم

مرغ اما مرغ دریایی شویم

مرغ دریایی به دریا می‌رود

موج بر خیزد به بالا می‌رود

آسمان را نور باران می‌کند

خاک را غرق بهاران می‌کند

لیک مرغ خانگی در خانه است

روز و شب در بند مشتی دانه است

تا به کی در بند آب و دانه‌اید؟

غافل از قصاب صاحب خانه‌اید؟

شیعه یعنی وعده‌ای با نان جو

کشت صد آیینه تا فصل درو

شیعه یعنی قسمت یک کاسه شیر

بین نان خشک خود با یک اسیر

چیست حاصل زین همه سیر و سلوک

تاب و تاول چهره و چین و چروک

سال‌ها صورت ز صورت باختیم

تا ز صورت‌ها کدورت یافتیم

یک نظر بر قامتی رعنا نبود

یک رسوخ از لفظ بر معنا نبود

گر چه قرآن را مرتب خوانده‌ایم

از قلم نقش مرکب خوانده‌ایم

سوره‌ها خواندیم بی وقف و سکون

کس نشد واقف به سرّ «یسطرون»

سر حق مستور مانده در کتاب

عالمان صورت در حجاب

ای برادر! عالمان بی عمل

همچو زنبورند لاکن بی عسل

علم‌ها مصروف هیچ و پوچ شد

جان من، برخیز! وقت کوچ شد

از نفوذ نفس خود امداد گیر

سیر معنا را ز مجنون یاد گیر

ای خوش آن جهلی که لیلایی شویم

هر نفس «لا» گوی «اِلا» یی شویم

تا به کی در لفظ مانی همچو من

سیر معنا کن چو هفتاد و دو تن

همچو یحیی گر نهی سر در طبق

می‌شود عریان به چشمت سر حق

شیعه یعنی عشق‌بازی با خدا

یک نیستان تک‌نوازی با خدا

شیعه یعنی هفت خطی در جنون

شیعه طوفان می‌کند در کاف و نون

شیعه یعنی تندر آتش‌فروز

شیعه یعنی زاهدِ شب، شیرِ روز

شیعه یعنی شیر، یعنی شیرمرد

شیعه یعنی تیغِ عریان در نبرد

شیعه یعنی تیغ، تیغ مو شکاف

شیعه یعنی ذوالفقار بی غلاف

شیعه یعنی سابقون السابقون

شیعه یعنی یک تپش عصیان و خون

شیعه باید آب‌ها را گل کند

خط سوم را به خون کامل کند

خط سوم خط سرخ اولیاست

کربلا بارزترین منظور ماست

شیعه یعنی بازتاب آسمان

بر سر نی جلوه رنگین‌کمان

از لب نی بشنوم صوت تو را

صوت «انی لا اری الموت» تو را

پرچم زلفت رها در باد شد

وز شمیمش کربلا ایجاد شد

آنچه شرح حال خویشان تو بود

تاب گیسوی پریشان تو بود

می‌سزد نی نکته‌پردازی کند

در نیستان آتش‌اندازی کند

صبر کن نی از نفس افتاده است

ناله بر دوش جرس افتاده است

کاروان بی میر و بی پشت و پناه

در غل و زنجیر می‌افتد به راه

می‌رود منزل به منزل در کویر

تا بگوید سر بیعت با غدیر

شیعه یعنی امتزاج نار و نور

شیعه یعنی رأس خونین در تنور

شیعه یعنی هفت وادی اضطراب

شیعه یعنی تشنگی در شط آب

شیعه یعنی دعبل چشم انتظار

می‌کشد بر دوش خود چل سال دار

شیعه باید همچو اشعار کُمیت

سر نهد بر خاک پای اهل بیت

یا فرزدق‌وار در پیش هُشام

ترک جان گوید به تصدیق امام

مادر موسی که خود اهل ولاست

جرعه نوش از باده جام بلاست

در تب پژواک بانگ الرحیل

می‌نهد فرزند بر دامان نیل

نیل هم خود شیعه‌ی مولای ماست

اکبر اوییم و او لیلای ماست

این سخن کوتاه کردم والسلام

شیعه یعنی تیغ بیرون از نیام…



منیع: خبرگزاری مهر